اکرم زاهدینیا، پرستار ساکن محله امیریه، یکی از این فرشتگان سفیدپوش که به قول خودش خداوند عشق خدمت به بیماران را در دل او نهاده، چهارده سال است که با همکلامی و همدلی با بیماران، سنگ صبور آنها شده و بیمارستان به خانه اول او تبدیل شده است. زاهدینیا که دو بار نامزدی پرستار نمونه و یک بار نیز این عنوان را از آن خود کرده، بارها و بارها کارهای خدماتی بیماران را انجام داده است. او خدمت به انسانهای گرفتار و بیمار را فرصتی میداند که خداوند دراختیار او گذاشته است.
قبل از شروع به کار در بیمارستان، در یکی از هتلهای مشهد کار میکردم. بیشتر مسافران هتل، زائران و مسافرانی بودند که برای زیارت یا حل مشکلی به مشهد آمده بودند. وقتی متوجه میشدم برای مشکلی (پزشکی، حقوقی و...) به مشهد آمدهاند و کسی را ندارند، ناراحت میشدم و تمام تلاشم را میکردم تا مشکلشان را حلکنم.
از اینکه میتوانستم به افراد نیازمند خدمتی کنم، خیلی خوشحال بودم. بهدلیل همین روحیه خدمتی که داشتم، همسرم به من پیشنهاد کرد خدمت در هتل را رها کنم و بهعنوان پرستار در بیمارستان مشغول به کار شوم؛ چون در آنجا افراد نیازمند بیشتری هستند.
خوشبختانه با پیگیریهای برادرم که در اداره بهداشت و آموزش پزشکی استان مشغولبه کار است، بهعنوان پرستار پذیرفته و بعداز گذراندن یک دوره هفتماهه آموزشی در یکی از بیمارستانهای مشهد مشغول به کار شدم.
قبلاز اینکه به بیمارستان بروم، خیلی نگران بودم و نمیدانستم باید چکار کنم و چه برخوردی با بیماران داشته باشم. کار در بیمارستان را با شبکاری آغاز کردم. بیشتر مراجعانی که به بیمارستان ما مراجعه میکنند، بیمارانی تصادفی، با دست و پاهای شکسته و خونآلود هستند.
پرستارها با سرعت آنها را به بخش پذیرش منتقل و جابهجا میکردند. دیدن این صحنهها برای من خیلی ناراحتکننده بود. مدتیکه گذشت، درد و رنجی را که بیماران میکشیدند احساس میکردم. سعی میکردم خودم را بهجای آنها بگذارم و برای آنکه التیامی برای دردهایشان باشم، همیشه با لبخند به دیدن بیمار میرفتم.
هنگام پانسمان و انتقال بیمار، دست و پای او را بهآرامی میگرفتم و بیمار را روی تخت میخواباندم. او را دلداری میدادم تا کمی از استرس و اندوهش کاسته شود. با بداخلاقی و عصبانیت، دل بیمار میشکند؛ پای بیمار خوب میشود، اما چیزی که ترمیم ندارد دل شکسته بیمار است.
همه در زندگی مشکل دارند، اما من سعی میکنم زمانی که وارد بیمارستان میشوم، همه مشکلاتم را فراموش کنم. با لبخند و روی گشاده به دیدن بیماران بستری در بخش میروم، درباره وضعیت سلامتی و بهبود بیماریشان سوال میکنم، جابهجایشان میکنم.
اگر همراه بیمار احتیاج به چیزی داشته باشد، بخواهد غذایی گرم کند یا لباس و چیز دیگری بخواهد، دراختیارش میگذارم. باوجودی که از لحاظ اقتصادی وضعیت خوبی ندارم تا جاییکه بتوانم از لحاظ مالی به بیمارانکمک میکنم؛ حتی زمانی هم که شیفت کاریام نیست، به بیمارستان زنگ میزنم یا با حضور در بیمارستان، احوال بیماران را جویا میشوم.
باوجودی که از یکسالونیم قبل، عمل جراحیگردن انجام دادهام و دکتر، حملونقل وسایل را برای من ممنوع کرده، جابهجایی و خدمترسانی به بیمار را که برعهده نیروهای خدماتی است، انجام میدهم. از همکاران هم میخواهم با مواظبت و احترام بیشتری با بیماران رفتار کنند.
بیماران نیز به من محبت دارند و روزهایی که شیفت نیستم، سراغ من را از دیگر همکارانم میگیرند؛ البته این رفتارها به مزاج بعضی همکاران خوش نیامده و من را از این کار منع میکنند.
آنها میگویند: «تو پرستاری و خالیکردن سوند مریض و تمیزکردن لباس بیمار، وظیفه نیروی خدماتی است. تو نباید این کارها را انجام دهی. با این کارهاییکه تو انجام میدهی، بیماران پرتوقع میشوند و برای ما هم خوب نیست.» آنها فکر میکنند این کارها نفعی برای من دارد، اما واقعیت این است که من دوست دارم به دیگران خدمت کنم. باتوجهبه همین خدمات دو بار کاندیدای بهترین پرستار سال بیمارستان شدم و یک بار نیز بهعنوان پرستار برگزیده انتخاب شدم.
یک شب که کشیک بیمارستان بودم، خانم جوان و بچه خردسالی را با سر و صورت خونی به بیمارستان آوردند. خانواده این زن قزوینی که برای زیارت به مشهد آمده بودند، بین راه تصادف کرده و همگی فوت کرده بودند و تنها همین زن و کودک خردسال جان سالم به در برده بودند.
زن جوان که بهخاطر این حادثه دچار وحشت و شوک شدید شده بود، با فریادهای بلند و سروصدا بیمارستان را به هم ریخته و قصد خودکشی داشت. به هیچکس اجازه نمیداد که به او نزدیک شود. بعداز آگاهی از موضوع، خودم را به زن رساندم و با صحبتکردن درباره تقدیر، عظمت خداوند و... کمی او را آرام کردم. حرفهایم که به پایان رسید، زن دیگر آرام شده و به خواب رفته بود.
یکی از بیماران توسط پزشک معالج ترخیص شده بود، اما همراه بیمار بهدلیل بیپولی، توان گرفتن خودرو و بردن بیمار به خانه را نداشت. همسر بیمار نزد من آمد و گفت: «همسرم را ترخیص کردهاند، اما پولی ندارم که وسیلهای بگیرم و او را به خانه ببرم.» از آن سو وضعیت بیمار بهگونهای نبود که بتواند خودش برود.
به همین دلیل به دیدن رئیس بیمارستان رفتم و با التماس از او خواستم اجازه بدهد با آمبولانس بیمارستان، بیمار را به منزلش ببریم. رئیس بیمارستان با اشارهبه این موضوع که بیمار ترخیصی اجازه استفاده از آمبولانس بیمارستان را ندارد و این کار دردسرساز خواهد بود، راضی به این کار نمیشد، اما سرانجام با اصرارهای مکرر من اجازه داد و از من خواست خیلی سریع این کار را انجام دهم و آمبولانس را به بیمارستان برگردانم.
من هم یکی از پتوهای بیمارستان را دور بیمار که بهعلت ضعف درحال لرزیدن بود، پیچیدم و او را سوار آمبولانس کردم. مسئول بخش با دیدن پتوی بیمارستان ناراحت شد و از من خواست که پتوی بیمارستان را برگردانم. به او گفتم پول پتو را از حقوقم کسر کند. قبل از اینکه رئیس بیمارستان پشیمان شود، بیمار را سوار آمبولانس کردم و گفتم که حرکت کند. خوشبختانه قبل از نیاز، آمبولانس به بیمارستان برگشت.
پنجماه قبل بود که یک قاری بینالمللی قرآن را که در راه سبزوار به تهران با کامیون تصادف کرده بود، به بیمارستان آوردند. متأسفانه آن قاری به کما رفته بود. بعداز چندساعت، همسر قاری به بیمارستان آمد. او برای همسرش نوار قرآن آورده بود و تلاش داشت تا هندزفری را در گوش همسرش بگذارد.
معتقد بود گوشکردن به دعا و آیات قرآن به او آرامش میدهد. پرستاران با این کار مخالف بودند و اجازه ورودش به آیسی یو را نمیدادند. وقتی همسر آن قاری از من خواست هندزفری را به همسرش برسانم، قبول کردم. شاید باورتان نشود، اما به محض روشنکردن فایل صوتی، قطره اشکی در گوشه چشمان بیمار پدیدار شد.
ازنظر علم پزشکی تعجببرانگیز بود؛ چراکه او در کما بود و نباید هیچگونه فهم و ادراکی میداشت، اما با این کار قاری جوان ساعات آخر عمر خود را با گوشدادن به آیات قرآن گذراند و صبح روز بعد در کمال آرامش فوت کرد.
همیشه خدا را شاکرم که راهی پیش پای من گذاشت تا بتوانم به بیماران خدمت کنم، وگرنه چرا این فرصت را به فرد دیگری نداده است. تا امروز نتیجه خدماتم را دیدهام؛ همین که سقفی بالای سرم دارم، بچههای صالح و خوبی دارم، نتیجه دعای همین بیماران است.
مدتی قبل که پسر بزرگم برای خدمت سربازی رفته بود، او را به یکی از مناطق دوردست و مرزی کشور اعزام کرده ب
همین که سقفی بالای سر و فرزندانی صالح دارم، نتیجه دعای بیماران است
ودند. من و پدرش خیلی ناراحت بودیم. خیلی تلاش کردیم که او را به مشهد بازگردانیم، اما نشد. خوشبختانه بعدازمدتی بهطور غیرمنتظرهای فرماندهش با بازگرداندن پسرم به مشهد موافقت کردد.
درحالحاضر نیز در کلانتری سجاد مشهد درحال گذراندن دوران سربازی است. هروقت به یکی از بیماران کمک میکنم و او میخواهد که این محبت من را جبران کند، به او میگویم فقط برایم دعا کن تا عاقبتبهخیر شوم و زندگیام دچار مشکلات و گرفتاری نشود. میدانم روزی اتفاق خوبی برایم خواهد افتاد.
در طول این ششسال، حوادث تلخ زیادی را به چشم دیدهام، اما یک خاطره را هرگز فراموش نخواهم کرد. یک روز مادر جوان چهلسالهای را به بیمارستان آوردند. فرزندانش که سه پسر نوجوان بودند هر روز به دیدن مادرشان میآمدند. آنها خیلی نگران و بیتاب مادرشان بودند.
سهنفری دعا میکردند که مادرشان هرچه سریعتر خوب شود. من هم برای شفای مادرشان دعا میکردم و به آنها دلداری میدادم. رابطهام با آن زن جوان خیلی خوب شده بود. گاهی برایش پیامک خندهدار میخواندم و از ته دل میخندید. من لحظات آخر زندگی زن جوان درکنارش بودم، دستهایش را گرفته بودم، کمکم دستهایش باز شد و او فوت کرد.
وقتی پسران خبر فوت مادر را شنیدند، قصد دیدن مادرشان را داشتند، اما مسئول بخش اجازه ورود نمیداد. صدای پسران در بیمارستان پیچیده بود، اما وقتی دیدند من در اتاق مادرشان هستم، آرام شدند. جنازه را بهطرف قبله دراز کردم، دست و پایش را صاف کردم و او را داخل کاور گذاشتم. برایش دعا کردم و گفتم: «خوشبهحالت خوب جایی رفتی، برای من هم دعا کن.» بعداز گذشت چندسال هنوز هم که به آن اتاق میروم، خاطرات آن زن فوتشده برایم زنده میشود و همیشه برایش اخلاص میخوانم.
بهترین خاطره من شفا و بهبود بیماران است. یک روز جوان بیستودوسالهای را که تصادف کرده بود، به بیمارستان آوردند. تمام استخوانهای جوان شکسته و اندام داخلیاش بهشدت آسیب دیده بود. پزشکان مرگش را حتمی میدانستند، اما با خواست خدا جوان پنجماه در بیمارستان خوابید و سرانجام دراثر مراقبت و نگهداری همسر و مادرش شفا یافت.
مادرش همیشه میپرسید: «به نظر شما علی من شفا پیدا میکند؟» من هم به او میگفتم: «توکلت به خدا باشد؛ هرچه تقدیرش باشد اتفاق میافتد.» یک روز که در حیاط بیمارستان درحال قدمزدن بودم، همین علیآقا را بههمراه همسر و مادرش که برای گرفتن عکس رادیولوژی آمده بودند دیدم. از دیدن این صحنه خیلی خوشحال شده بودم و به علی بهخاطر همسر و مادر مهربانش تبریک گفتم.
پرستاری، شغل پراسترس و سختی است. بهدلیل شیفتکاری شبانه، همیشه با کمبود خواب روبهرو هستیم. معمولا روزهای تعطیل را بیشتر به تجدید قوا میپردازم و استراحت میکنم. پسر کوچکم هروقت که من را میبیند، با ناراحتی میگوید: «مامان تو که یا بیمارستانی یا خواب! پس کی میخواهی با ما باشی؟»
مادرم هم از اینکه نمیتوانم به دیدارش بروم، گلایه دارد. باوجوداین بیشتر روزهای تعطیل تا جایی که بتوانم کارهای خانه را انجام میدهم، غذا درست میکنم و خودم را با بچهها مشغول میکنم. شکر خدا فرزندان و همسر خوبی دارم. آنها هم تاجاییکه میتوانند، لوازم آسایش و استراحت من را فراهم میکنند.
بهجز درصد اندکی از پرستاران، بیشتر همکاران من با جانودل کار میکنند و اگرچه برخی کمبودها نیز در خدماتدهی به بیماران در بیمارستان وجود دارد، تنها عشق به خدمت است که پرستاران را به ادامه خدمت واداشته است. امیدواریم با حمایتهای مادی و معنوی مسئولان پزشکی و رفع مشکلات پرستاران، آن درصد کم هم با آمادگی بهتر و بیشتر خدماتدهی به بیماران را انجام دهند.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۹ بهمن ۹۴ در شماره ۱۳۵ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.